بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 5496
کل یادداشتها ها : 11
« پــدر »
چهار ساله که بودم فکر میکردم پدرم هر کاری را میتواند انجام دهد.
پنج ساله که بودم فکر میکردم پدرم خیلی چیزها را میداند .
شش ساله که بودم فکر میکردم پدرم از همة پدرها باهوشتر است .
هشت ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز را هم نمیداند .
ده ساله که شدم با خودم گفتم : آن وقتها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت .
دوازده ساله که شدم گفتم : خب طبیعی است ، پدر هیچی در این مورد نمیداند ... دیگر پیرتر از آن است که بچگیهایش یادش بیاید .
چهارده ساله که بودم گفتم : زیاد حرفهای پدر را تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
شانزده ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت میکند ، گفتم : باز گوش مفتی گیر آورده .
هیجده ساله که شدم : وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر میده عجب روزگاریه .
بیست و یک ساله که بودم : پناه بر خدا ، بابا به طرز مأیوس کنندهای از رده خارجه .
بیست و پنج ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ؛ زیرا پدر یک چیزهایی درباره این موضوع میداند . زیاد با این قضیه سروکار داشته .
سی ساله بودم به خودم گفتم : بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه . هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه دارد .
چهل ساله که شدم مانده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه دارد .
چهل و پنج ساله که شدم... حاضر بودم همه چیزم را بدهم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرش را ندانستم...... خیلی چیزها میشد ازش یاد گرفت !!!!!!!!!!!